پایان مهلــت
می گفت حالا که جوونم دلم می خواد جوونـــے کنم،
خوش باشم،از همه خوشگل ترباشم
همه فقط به من نگاه کنن،
دلم نمی خواد مثل مادر بزرگ ها یه چادر چاقچور!!!
بکشم سرم و بچپم تو خونه اون وقت هیچ کس سراغم نمیاد.
خوب وقتی یه کم سنم رفت بالا ، به چهـــل پنجاه رسیدم یه سفر می رم مـــکه و بعدش تـــوبه می کنم.
نماز می خونم،روســـری سر می کنم.
حالا کووو تا اون موقع
خیییلـــے وقت دارم...
بنده خدا نمی دونست مهلت زنده بودنش خیلـــے محدوده،
بعد از تصادف حتی فرصت استغفـــارهم پیدا نکرد... ??
??حجـــاب فرضیـــه ای است که تـــرک آن فرصت قضا ندارد.
گفتیم به پیری برسیم توبه کنیم
آنقدر جوان بمردیم و کسی پیر نشد...
پایان مهلت ما کی هست؟!