سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینم یه داستان واقعی نوشته ی عبدالحمید بلالی ترجمه دکتر ابراهیم ساعدی رودی


جوانی پوچ بود که تمام ارزش ها را به باد استهزا میگرفت و از انجام هیچ معصیتی فروگذار نمیکرد مانند

بسیاری از جوانان بی هدف زندگی میکرد

گویی فردا نمی میرد در این زندگی جز شهوت چیزی را نمیشناخت . صبح و شب به خاطر آن در حرکت بود .

با یکی از دوستانش قرار گذاشت تا باهم برای دیدن فیلمی بروند که فلان سینما نمایش میداد باهم قرار

گذاشته بودند که نزدیک فلان میدان

هم دیگر را ببینند.

وقتی منتظر دوستش بود یکی از دوستان قدیمیش ماشین خود را پشت ماشین اوپارک کرد . اورا نمیشناخت

و نمیدانست چه میخواهد.بعد از

سلام آن دوست از اوپرسید:

_مرا میشناسی؟؟؟

_متاسفم تورا نمیشناسم!

_خوب به من نگاه کن!

_اوه آیا تو فلانی هستی که دوران ابتدایی باهم بودیم ؟

_بله من خود خودش هستم

هردو همدیگر را در آغوش گرفتند و به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته پرداختند سپس دوستش که

نشانه های تدبین در او آشکار بود پرسید:

_منتظر چی هستی؟

_منتظر یکی از دوستانم هستم تا با هم به سینما برویم.

_بامن بیا تا باهم پیش برخی از دویتانم برویم وباهم افطار کنیم وگذشته ها را جبران کنیم 

_اگردوستم نیامد باتو می آیم .

موعد مقرر گذشت و دوستش نیاد پس تصمیم گرفت که با آن دوست قدیمی اش برود وقتی به محل افطار

رسیدند برای اولین بار در عمرش

جوانانی را میدید که برای معصیت دور هم جمع نشده اند بلکه برای طاعت و عبادت گرد هم آمده اند با آنکه

ماه رمضان نیست ولی همه روزه

بودند و نور نماز از چهره هایشان می بارید باوجود اینکه اورا نمیشناختند همه از او استقبال کردند و لبخند بر

چهره همگی نقش بسته بود .

یکی از جوانان برخاست واذان مغرب را سرداد صدایش با صدای امواج آرام دریا در آمیخت . آنها در زیر یکی از

سایه بان های ساخل افطار میکردند و

یکی از جوانان دانه ای خرمابه دوستمان تعارف کرد. اوگفت:متشکرم من روزه نیستم جوان به او گفت

اشکالی ندارد فقط باما شریک باش نماز برپا

شد وبرای اولین بار پس از مدت ها که نماز را ترک گفته بود همراهشان شروع به نماز خواندن کرد.

بعد از نماز یکی از جووانان برخاست و به ایراد یک خاطره پرداخت وتمام کلماتش به ژرفای دلش نفوذ کرد او

در مورد این جمع پاک وکلماتی که تا

به حال نشنیده بود ویا زیاد نشنیده بود و برای اولین بار با دل باز میشنود فکر کرد در اتنای رانندگی خودش را

بازخواست یکرد که تا به کی به این

راه اداه میدهد؟ آیا وقت درست شدنش فرا نرسیده؟درنگ چرا؟

برخلاف عادت خیلی زود به خانه اش رفت همسرش از زود آمدنش تعجب کرد.علت را جویا شد و او ماجرا را

تعریف کرد .

همسرش خوشحال شد و مژده ی آمدن روزهای شادمانی و سرور را داد بعد از اینکه روزگارش از ازدواج بااو

به خاطر معصیت ها و برخوردهای

خشنش به ما تمکده ای تبدیل شده بود.اوساعت دوی نیمه شب بیدار شد و به نماز و مناجات با پروردگار و

طلب آمرزش از او بخاطر گناهان

گذشته پرداخت و سجده وقیام طولانی کرد تااذان صبح داده شد.

همسزش بیدار شد و دید که او در سجده است از این تغییر بسیار خوشحال شد و به اونزدیک شد و منتظر

ماند تا نمازش را به پایان برساند.

ولی او سراز سجده برنداشت با دست اورا به آرامی تکان داد و گفت پدر فلانی!چطوری؟

اوبجای اینکه جوابش را بدهد به پهلو افناد او وقتی در سجده با خدایش مشغول مناجات بود مرگ به سراغش

آمده بود.

 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 97/8/16 توسط  دخت قشمی


شمارنده

دریآفت کد بـالآبـر حجاب





تمامی حقوق این وبلاگ برای حرف خواهرانه . دخترونه . مهربانی . دوستی . الله بامن است . حجاب محفوظ است .