نگو: ببخش?د که مزاحمتان شدم! بگو: از ا?نکه وقتتان را در اخت?ار من گذاشت?د متشکرم!
نگو: گرفتارم! بگو: در فرصتى مناسب در کنار شما خواهم بود!
نگو: خدا بد نده! بگو: خدا س?مت? بده!
نگو: قابل نداره! بگو: هد?ه اى است برا? شما!
نگو: شکست خوردم! بگو: تجربه کردم!
نگو: زشته! بگو : قشنگ ن?ست!
نگو: بد ن?ستم! بگو: خوبم!
نگو: چرا اذ?ت میکنى؟ بگو: از ا?ن کار چه لذت? م?بر?؟
نگو: خسته نباش?! بگو: شاد و پر انرژ? باش?!
نگو: متنفرم! بگو : دوست ندارم!
نگو: دشوار است! بگو: آسان ن?ست! نگو: جانم به لبم رس?د! بگو: خ?ل? راحت نبود!
نگو: به تو ربط? ندارد! بگو: خودم حلش م?کنم!
#خوب_سخن_گفتن
حکایت
درو?ش? پسری داشت که به خاطر علاقهی زیادش به او شبها او را پهلو? خودش م?خوابان?د... شب? د?د که پسرش خیلی ناراحت و آشفته است ، و نمیتواند بخوابد...
گفت: ا? جان پدر چرا نمیخوابی؟؟
گفت : بابا !
فردا روز پنج شنبه است من باید پیش معلّمم همهی درسهای این هفته رو جواب بدم، واسه همین میترسم بخوابم، میگویم: شاید نتوانم جواب بدهم یا شاید هم صبح بیدار نشوم..!!
آن مرد که خیلی انسان پختهای بود پس از شنیدن حرفهای پسرش بیهوش شد...
چون به هوش آمد با خود گفت:
واو?? ، وا حَسْرَتا
کودک? که درسِ ?ک هفته پ?ش معلّم را باید جواب دهد شب خوابش نمیبرد پس حال منی که روز قیامت باید جواب تمام ثانیههای عمرم را در محضر خدای عالم بدم چگونه باید باشد...؟
خداشناس ظاهری
این داستان بسیار جالبه توصیه میکنم حتما بخونید
خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند. او می گفت: چون برادر بزرگ تر بود دیرتر ازدواج کرده بود و برای رسیدگی به امور برادران و خواهرانش ناچار بود کار کند. شبی که اقوام تازه برادرش به منزل آنها آمده بودند، وی برای خرید یک شانه تخم مرغ راهی شده بود تنها دارایی منزلشان ده تومان پول بود و یک راست به مغازه بقال محله که مردی خداشناس بود رفته و وقتی پول یک شانه تخم مرغ را داده بود مرد گفته بود: این نرخ روز است نه این وقت شب و در این ساعت از شب نرخش پانزده تومان است.
این دوست می گفت: تخم مرغ را زمین گذاشتم و برگشتم به طرف خانه.
می گفت در مسیر به این فکر می کردم که مردی با این خدا پرستی که همیشه صف اول نماز مسجدمان است چرا این چنین کرد؟
ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسیدم که شخصی لاابالی و بی خیال در ظاهر بود. به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده.
مرد گفت: نیمرو می خوای یا آب پز؟
گفتم: نه برادر برای ما مهمان آمده و تمام دارایی ما همین ده تومان است. اگر می شود می برم خانه خودمان درست می کنیم. با شنیدن این حرف مرد برخاست سه دست دیزی و تمام مخلفاتش به همراه یک شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت: خیر پیش.
متعجب گفتم: برادر من پول ندارم.
مرد برفراشته گفت: کی از تو پول خواست؟ مهمان حبیب خداست و تو هم همسایه ما برو به سلامت.
روزها و سالها گذشت و او یک ریال بابت آن شب از من نگرفت. کرامت و انسانیت او همواره مرا شرمسار خود نموده است
داستان آموزنده
روز حسرت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند
بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند،هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند که چرا بر نداشتند
و آنهایی که برداشتند هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند
قیامت هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم
جوانی نزد شیخ آمد و گفت
سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم
- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ فرمود:
برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
شیخ فرمود : نماز اول وقت
شاه_کلید است
اگر هنگام? که "غ?بت" م?کن?م،
بانکها به طور خودکار اموال ما را از حسابمان برداشته و به حساب کس? که او را غ?بت م?کن?م، وار?ز کنند...
بدون شک بخاطر حفظ اموالمان ساکت م?شو?م.
آ?ا ا?ن اموال فان? در دن?ا? فان? از اعمال باق? ما در سرا? باق? با ارزشتر و عز?زترند؟
جواب با شما...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده..
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم..