حکایت توبه مرد گناهکار و قبولى توبه اش؛
«مردى بود که جمیع عمر خود را در معصیت به سر برده بود و در مدّت عمر خود هرگز خیرى از او صادر نشده
و اصلا از هیچ معصیتى اندیشه نمیکرد. و صلحاى زمانش و اتقیاى روزگارش از او دورى میکردند و از او نفرت کردند.
ناگاه موکّل قضا دست بر دامن عمرش دراز کرده ملک الموت آهنگ قبض روحش نمود. چون یقین به مرگ کرد
و یافت که وقت رحلتش رسیده نظر در جراید اعمال خود کرد آن را از اعمال صالحه خالى دید و خطى که رقم رجایى داشته باشد ندید.
و به جویبار عمل خود نگریست، شاخى که دست امید در آن توان زد نیافت. عاجزوار آهى از دل بیقرار برکشید و بی اختیار گفت:«یا من له الدنیا و الآخره ارحم لمن لیس له الدنیا و الآخرة».
یعنى: «اى آنکه دنیا و آخرت از توست، رحم کن بر حال کسى که نه دنیا دارد و نه آخرت». این کلمه به گفت و جان داد.
اهل شهر بر فوت او شاد شدند و از مردنش شاد گشتند و او را در زبالها انداختند و خس و خاشاک بر او ریختند و آن موضع را از خاک پرکردند.
شب یکى از بزرگان را در خواب نمودند که: فلان در گذشت و او را در مزبله انداختند برخیز و او را از آنجا بردار و غسل ده و کفن کن و بر او نماز کن و او را در مقبره صلحا و اتقیا دفن کن.
گفت: خداوندا! او بد عمل بود و در میان خلق به بدکارى و بدنامى مشهور بود. چه چیز به درگاه کبریا آورد که مستحقّ کرامت و بخشش گردید؟
خطاب آمد که: چون به حال نزع رسید در جراید اعمال خود نظر کرد و بجز خطا و معاصى چیزى ندید لهذا مفلس وار به درگاه ما بنالید و عاجزوار به بارگاه ما نظر کرد
و دست در دامن فضل ما زد لهذا به بیچارگى و عجز او رحمت کردیم. و گناهان او را از نظر پوشیدیم. و از عذاب الیمش نجات دادیم. و به نعیم مقیمش رساندیم».
دله صد دله یک دله کن
مهر دگران را از دل خود یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
برناید اگر کام تو از ما گله کن