سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

«خداوندا برای من و مسلمانان در هر اندوهی، گشایشی، و بر هر تنگنایی، گریزگاهی و از هر بلایی، عافیتی عطا کن»
.
«خداوندا! قلبم را از دو رویی، کردارم را از ریا، زبان و گفتارم را از دروغ، و چشمم را از خیانت پاک بگردان، چرا که تو آگاهی به آنچه چشم در آن خیانت می‏کند و آنچه که قلب‌ها مخفی می‏نمایند»
.
«خداوندا! نفسی را از تو می‏خواهم که به دیدارت آرام بگیرد، به ببخشش تو، قانع و به قضای تو راضی باشد»
.
«خداوندا! تو به نهان و آشکار من آگاهی پس عذرم را بپذیر، و به حاجتم دانایی پس درخواستم را عطا بفرما»
.
«خداوندا! ایمانی را از تو خواستارم که یار همیشگی قلب من باشد. و یقینی صادقی را خواستارم که در پرتو آن بدانم جز آنچه شما مقدر فرموده‏ای، به من نمی‏رسد

و بدانم آنچه به من رسیده،‌ نمی‏توانسته که نرسد، و آنچه به من نرسیده، نمی‏توانسته که برسد».

«خداوندا! ایمانی را از تو خواستارم که با آن هدایت یابم،‌ و نوری را، که از آن پیروی کنم و روزی حلالی را، که به آن قناعت نمایم»
.
«خداوندا! کاری کن که با همه قلبم تو را دوست بدارم، و با کل سعی و تلاشم رضایت تو را بجویم»
.
«خداوندا! کاری کن که همه محبت و تلاشم در راستای رضایت تو باشد»
.
«خداوندا! آنچه را از دوست داشتنی‏هایم که از من دور کرده‏ای،‌ آن را نیرویی برای انجام آنچه دوست‌داری تبدیل بگردان، و مرا برای خودت، آنگونه کن که دوست‌داری».

آمین یا رب العالمین




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 98/5/23 توسط  دخت قشمی

یک روز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده

بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو

می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌

جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی

می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌

پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و

بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به

هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با

کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام

نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور

می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من

جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و

ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به

جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که

حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای

عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم

شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان

بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن

اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور

توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم

گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا

گذاشته‌ام.

 تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا

خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت

دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان

رسیدم، شیطان اما نبود. 

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام

شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که

صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .



مواظب باش قلب گم نشود مسلمان 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 98/3/6 توسط  دخت قشمی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

شمارنده

دریآفت کد بـالآبـر حجاب





تمامی حقوق این وبلاگ برای حرف خواهرانه . دخترونه . مهربانی . دوستی . الله بامن است . حجاب محفوظ است .