اینم یه داستان واقعی دیگه امیدوارم پند بگیریم نویسنده عبدالحمید بلالی ترجه دکتر ابراهیم ساعدی رودی
سال اول دبیرستان چشمش به اسمی افتاد که روی کتاب دوستش نوشته بود درباره ی اسم از اوپرسید
دوستش جواب داد این اسم دوست پسرم است.
دختر پرسید چطور بااو آشنا شدی؟
دوستش گفت:از طریق تلفن.
دختر پرسید:چطوری؟
دوستش گفت درست است که تو ساده هستی و از همه چیز بیخبری.ماهمین طور یک شماره را میگیریم
اگر کسی گوشی را برداشت بااو صبحت میکنیم و پیوند دوستی میبندیم بعد اگر دیدیم زیبا نیست او را رها
میکنیم و دوباره همینکار را تکرار میکنیم تا پسر زیبا و شیرین زبانی به تورمان بخورد .
دختر پرسید:ارتباط فقط به تماس ختم میشود.
دوستش گفت درست نیست که شک کنی فقط به تلفن ختم میشود هدف وقت کشی و سرگرمی است!
دختر به خانه رفت و تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند در آن طرف خط گرگی از گرگ های جامعه بود و
توانست او را در دام دوستی خود بیندازد ولی دختر به این هم بسنده نکرد اینکار را تکرار کرد تا اینکه با چندین
نفر ارتباط برقرار کرد و در گرد آوری شماره های تلفن و تماس با پسرها گوی سبقت را از همکلاسی هایش
ربوده و این عادت خطرناک در خونش جریان پیدا کرد همواره در اتاقش بسته بود و ساعت ها با تلفن تماس
میگرفت از یکی که تمام میشد با دیگری تماس میگرفت و نزدیک بامداد میخوابید تااینکه مردی به
خاستگاریش آمد مرد مشکلی نداشت و از او خوشش آمد و خانواده اش اورا پسندیدند و بعد از اینکه
وافقتش را دیدند با ازدواجشان موافقت کردند .
ولی دختر عادت زشت را ترک نکرد و به محض تمام شدن ماه عسل به عادت قدیمی اش بازگشت.
برادر شوهرش از این کارش مطلع شد و حدود یک ماه تلفن هایش را ضبط کرد سپس نوار را اورد و اورا تهدید
نمود او التماس کرد که نوار را به او بدهد ولی شرط همخوابی بااو بود دختر موافقت کرد و عمل حرام انجام
شد ولی او نوار را به وی نداد و بدین ترتیب چندین بار بااو همبستر شد سپس اورا تهدید کرد که اگر با
دوستش هم همخوابی نکند نوار را فاش میکند اوبخاطر تهدیدات مجبور شد موافقت کند برادر شوهرش او را
نزد دوستش برد .
شوهر به خانه برگشت ولی اورا ندید عصر مغرب عشا وبامداد روز دیگر شد ولی نیامد!
برادر شوهر ترسید و به دوستش تلفن زد و جویای احوالش شد دوستش گفت : چندین بار بااو همبستر
شده است ولی هنوز کاملا ارضا نشده واگر الان او را باز گرداند رسوایی به بار خواهد آمد اینجا شیطان
وارد شد و آن ها را به خلاص شدن از شرش قانع کرد و آنان هم اورا کشتند و دفنش کردند.
بعدها برادر شوهر شناسایی شد و او و دوستش دستگیر شدند ولی پس از این که راز فاش شده بود و
آبروی خانواده ی زن و شوهر به باد رفته بود و هیچکدام جرات نداشتند باکسی روبه رو شوند !
این یک داستان واقعی است نه خیالی وعلتش تربیت غلط دختران و دادن آزادی های کامل و بدون نظارت
آنان و عدم غرس ترس از خدا و مفاهیم شرم و حیا به آنان است چنان که درسی است برای کسانی که
فقط به زیبایی اهمیت میدهند و این ارزش ها را نادیده میگیرند و هشداری است به اولیا در مورد دوستان
ناباب پسران و دخترانشان!
آیا پند میگیریم و پرهیز میکنیم؟