نامه یک پیرمرد بلوچ به پسرش که در زندان سراوان بود
نوشت ... (پسرم(محمد) ؛ امسال نمیتونم زمینم رو شخم بزنم !
چون تو نیستی و من هم توانش رو ندارم !!) پسر ؛ در جواب نامه پدرش نوشت :( پدر ؛ حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن !
چون من پولهایی که دزدیم را آنجا دفن کردم ! پلیس ها ؛ که
نامه پسر رو خوندند ؛ تمام زمین را کندند؛ اما چیزی پیدا
نکردند ... پسر ؛ نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت : پدر ؛ این تنها کاری بود که
توانستم برایت انجام دهم ... زمینت آماده است!