
بسیار زیباست حتما بخوانید :??
زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود چهل و پنج دقیقه ای می شد که در آن سوز سرما ایستاده بود .
زن کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود .
ماشین ها یکی پس از دیگری رد می شدند .
انگار با آن پالتوی کرمی اصلا توی برفها دیده نمی شد .
به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برفنشسته بود .
شالش را محکم تر دور صورتش پیچید و کته پشمیاش را تا روی گوش هایش کشید .
بالاخره یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد .
زن ، کمی ترسید اما بر خودشمسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسید .
زن توضیح داد که ماشینش ، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است .
مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری می کند زن در ماشین بماند .
او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برای کمکش فرستاده است .
در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را ، برداشت و از ماشینپیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد ، پول را به طرفش گرفت.
مرد جوان ، با ادب ، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت :
" در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند . "
از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرفاولین رستوران به راه افتاد .
از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه های آخر بارداری خود را می گذراند با لباس گارسونی به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید چه میل دارد .
زن ، غذایی 80 دلاری سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد ، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد .
زن جوان رفت تا بیست دلار باقی مانده را برگرداند .
اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود . در عوض ، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می شد .
زن جوان یادداشت را برداشت .
در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلار به علاوه ی چهار صد دلار زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود .
یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : " سعی کنآخرین نفری نباشی که کمک می کند . "
شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت ، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است چون نزدیک زمان زایمان است و آن ها آهی در بساط ندارند .
زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد : درباره ی زنی با پالتوی کرم روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد .
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است .
اینجاست که میگن از هر دست بدی از همون دستم میگیری....
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم مهربان باشیم و نیستیم !
چقدر میتوانیم باگذشت باشیم و نیستیم !
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله میگیریم !
چقدر میتوانیم دل بهدست آوریم اما دل میسوزانیم !