سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارالهارحمتی برجان بکن

       مرگ مارامرگ باایمان بکن


ماگنهکاریم وتوبخشنده اے

      باخبرازحال وقلب بنده اے


بی عبادت زندگانی شدبه سر

       زندگی کردیم اما بی ثمر


درعبادت ماخیانت کرده ایم

   زندگی رابی دیانت کرده ایم


ماسپرکردیم عمری بی ثبات

   تابع نفس وهوا وخواهشات


اینک ازدرگاه توداریم امید 

    تابگردانی تو ماراروسفید


جان ما برنفس وشیطان شداسیر

     هرکسی جز ذات تو برماامیر


عمرمابیهوده گشت وبی اثر

  گشته بودیم ازعذابت بی خبر


روزوشب درخواب غفلت بوده ایم

    غافل ازاحوال جنت بوده ایم          

دست ما خالی ازعمل

عمررفت وسر رسیدازمااجل

هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی‌کند


رودخانه‌ها آب خود را مصرف نمی‌کنند


درختان میوه‌ی خود را نمی‌خورند


خورشید گرمای خود را استفاده نمی‌کند


گل، عطرش را برای خود گسترش نمی‌دهد


زندگی یعنی: *"در خدمت دیگران"*، قانون طبیعت است . . .


پس اگر دیدی کسی در زندگی‌اش گِرِهی دارد و تو راه بازکردنش را می‌دانی *"سکوت نکن!"*


اگر دستت به جایی می‌رسید *"دریغ نکن،"*


معجزه‌ی زندگیِ دیگران باش!


این قانون کائنات است !!!


معجزه‌ی زندگیِ دیگران که باشی


پبی شک کسی معجزه‌ی زندگیِ تو خواهد بود ….!


خدایا 


این عزت مرا بس که بنده تو باشم


و این افتخار مرا بس 


که تو پروردگار من باشی...


تو آنچنانی که من می خواهم


پس قرار بده مرا آنچنان 


که تو می خواهی…


بارالها 


در دنیا وآخرت سعادتمندمان بفرما 


آمیـــن یا رَبَّ


براتون روزی آرام


و رویاهایی زیبا و دست یافتـنــی


آرزومندم

 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 98/4/19 توسط  دخت قشمی

یک روز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده

بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو

می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌

جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی

می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌

پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و

بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به

هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با

کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام

نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور

می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من

جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و

ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به

جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که

حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای

عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم

شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان

بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن

اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور

توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم

گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا

گذاشته‌ام.

 تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا

خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت

دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان

رسیدم، شیطان اما نبود. 

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام

شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که

صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .



مواظب باش قلب گم نشود مسلمان 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 98/3/6 توسط  دخت قشمی

گنجشک

الحمدالله

کلفتی صدات

الحمدالله

دعای مادر

الحمدالله

مادر

الحمدالله

الهی

الحمدالله

ارزش

الحمدالله

.

الحمدالله

 






موضوعات مرتبط:
برچسب ها : ایمانحریمبوی ناب بهشتمادر_دعای مادر
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 98/2/9 توسط  دخت قشمی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

شمارنده

دریآفت کد بـالآبـر حجاب





تمامی حقوق این وبلاگ برای حرف خواهرانه . دخترونه . مهربانی . دوستی . الله بامن است . حجاب محفوظ است .